می ترسم از اینده این عشق ، از حالو روز مردمان شهر
از نسل قبل تا نسل دل مرده ، بر باد داده دودمان شهر
از یک پسر با خانه ای خالی ، از لیلی یان کافه و پارتی
از حاکمان و حکم مرغابی ، از سفرهای خادمان شهر
اینجا بهشتی را نمی بینم ، اینک جهنم مانده با مردم
سوت دلانی را نمی بینم ، اینجا فرو ریخت راندمان شهر
حوا تجارت می کند با عشق ، ادم ضیافت دار هر پارتی
لیلی و مجنونی نمی اید ، پس کو کجا رفت رادمان شهر
رفتم ولی با کوله بار درد ، حالا که جای مرد اینجا نیست
ترسی درونم میزند فریاد ، ای مردمان کو همدمان شهر
در انعکاس مبهم وحشی ، در خاتراطی که به جا مانده
باید گریخت از شهر بی احساس ، تا غم بماند یادمان شهر
((غزلیات فرشیدشریفی))
۱۴۰۰/۹/۱۱
|